تفریحی
داستان زن زندانی که قرار بود فقط دست‌وپای شوهرش را بشکند اما او را کشت!
نوشته شده توسط مهدی در ساعت 12:37

در حالی‌که باد لایه‌ای از خاک روی جنازه کشیده بود، خانواده متوفی برای یافتن او هنوز به بیمارستان‌ها سر می‌زدند؛ اما سرانجام قفل سکوت آمر جنایت در آگاهی شکسته شد؛ جنایتی که دو رهگذر نیز شاهدش بودند، ولی حتی به خود زحمت یادداشت شماره پلاک خودرو یا تماس با پلیس را ندادند.

 «مریم» نام مستعار زنی است که این روزها به جرم معاونت در قتل و مشارکت در آدم‌ربایی سال‌های حبس خود را می‌‌گذراند. مریم 21 سال را باید در زندان سپری کند و شاید وقتی آزاد شود، موهایش سفید و دخترانش راهی خانه بخت شده باشند. آن چه موجب جنایتکار شدن این زن شد، اختلافات جزیی با همسرش بود که کم‌کم عمیق و غیرقابل گذشت شد.

این زن دستور ادب کردن شوهرش را داده بود، ولی این فرمان، به قتل همسرش منجر شد؛ همسری که از او جدا شده بود و حاضر نبود به زندگی گذشته برگردد.

مریم در گفت و گو با روزنامه حمایت خود را چنین معرفی می‌کند: اصالتا کرد هستم؛ ولی در اراک به دنیا آمدم و بزرگ شدم. سه برادر و یک خواهر دارم. دو برادرم از من بزرگتر و متأهل و یک برادر و خواهرم از من کوچکتر و مجردند. پدرم هم بازنشسته کارخانه آلومینیوم‌سازی است. دیپلم گرافیک دارم.

چگونه با همسرت آشنا شدی؟

آشنایی من و مسلم و خواستگاری او از من کاملا سنتی برگزار شد. برادرش همکار دایی‌ام بود. همدیگر را دیدیم و با موافقت خانواده‌ها ازدواج کردیم.

این ازدواج به میل خودت بود یا اجبار؟

پدرم در این مورد بچه‌هایش را آزاد گذاشته بود و من نیز به میل خودم با مسلم ازدواج کردم. البته به خاطر موقعیتی که در آن زمان داشتم مجبور به این ازدواج شدم.

چه موقعیتی؟

مدتی بود که مادرم به بیماری سرطان مبتلا شده و تمام فکر و ذکرمان به او مشغول بود. هر لحظه گمان می‌کردم شاید مادرم را از دست بدهم. وقتی مسلم به خواستگاری آمد، خیلی راحت قبول کردم تا دل مادرم را شاد کنم. او آرزو داشت دامادش سیگاری یا معتاد نباشد و دستش به دهانش برسد؛ مسلم هم این‌طور بود.

بعد از شروع زندگی با همسرت خوشبخت بودی یا از همان ابتدا دچار اختلاف شدید؟

اوایل زندگی‌مان خوب بود. اما من و مسلم یک اختلاف بزرگ داشتیم؛ من دختری 17ساله و پرشروشور و مسلم مردی 28 ساله بود. همین تفاوت سنی باعث می‌شد از نظر ظاهری به هم نیاییم و از نظر فکری هم با هم به تفاهم نرسیم. من به دنبال ظاهری شاد و مد روز بودم و همسرم مردی جاافتاده، بسیار صرفه‌جو بود که حتی بزرگتر از سن خودش به نظر می‌رسید.

چرا سعی نمی‌کردی با شوهرت همراه باشی؟

مسلم اجازه نمی‌داد کاری را به تنهایی انجام دهم. مثلا، دوست داشت در کوچکترین کاری مثل جابه‌جایی یک میز کوچک او را صدا کنم تا هم کمک کند و هم نظر بدهد. اگر در نبودش تغییر دکوراسیونی در خانه می دادم، با ورودش به خانه عصبانی می‌شد و تصور می‌کرد من به او اهمیت نداده ام.

فرزند هم داشتید؟

بله، اما شوهرم اصلا نمی‌خواست بچه‌دار شویم. مرتب اوضاع اقتصادی و معیشتی را می‌سنجید. من دلم می‌خواست مادر شوم و او متنفر از پدر شدن بود. بچه اول‌مان در هشت ماهگی سقط شد و او را از دست دادیم. دومین فرزند دخترمان سحر بود که حالا پانزده سال دارد و سومین فرزندمان صبا ده ساله است.

ولی گفتی که همسرت موافق نبود؟

بعد از به دنیا آمدن سحر، زندگی‌مان برخلاف انتظارم شیرین شد. مسلم او را دوست داشت. ولی وقتی فهمید دوباره بعد از پنج سال باردار شده‌ام، اصرار کرد صبا را سقط کنم؛ طرفدار تک فرزندی بود. بالاخره به دنبال مخالفت مادرشوهرم با این کار، دست از اصرار برداشت و صبا به دنیا آمد.

تحصیلات همسرت چه قدر و شغلش چه بود؟

فوق دیپلم داشت و در یکی از کارخانه‌های بزرگ اراک کار می‌کرد.

علت جدایی‌تان چه بود؟

مشکل اصلی ما این بود که هر دو «من» بودیم و هیچ کدام‌ کوتاه نمی‌آمدیم. برای مسلم حرف زدن درباره طلاق خیلی راحت بود؛ انگار قبل از ازدواج هم تصمیم داشت اگر زنش به دردش نخورد، او را طلاق دهد. پیش از به دنیا آمدن صبا بر سر هر موضوعی، حرف از جدایی می‌زد.

دوازده سال از ازدواج‌مان می‌گذشت که بالاخره در مقابل رفتارهایش، من هم گفتم طلاق می‌خواهم. سه بار برای طلاق توافقی اقدام کردیم و هر بار با وساطت خانواده‌ها دوباره سر خانه و زندگی برگشتیم تا این که بار چهارم توانستم خانواده خودم را راضی کنم و دور از چشم اقوام، طلاق گرفتیم.

 در دل نمی‌خواستم از مسلم جدا شوم. مهریه‌ام 135 عدد سکه بود که 25 سکه را بخشیدم. گفته بودند اگر زن بخواهد دوباره رجوع کند و شوهرش نخواهد، شوهر باید سکه‌های بخشیده را به او بدهد در غیر این صورت، زن می‌تواند دوباره به خانه شوهر برگردد. با وجود خساست مسلم می دانستم او 25 سکه را نمی‌دهد. بعد از یک ماه و نیم به محضر رفتم و تقاضای رجوع کردم. مسلم هم به آنجا آمد.

 از دیدنش متعجب شدم؛ او اصلا فرقی نکرده بود، انگار بود و نبود من برایش اهمیتی نداشت، نه قیافه و نه لباسش تغییری نکرده بود. وقتی فهمید می خواهم برگردم، گفت اصلا حاضر نیستم دوباره با تو زندگی کنم و وقتی موضوع 25 سکه را شنید، گفت نمی توانم بپردازم.

با درماندگی به خانه مادربزرگم رفتم. همان جا یک نفر از بستگان بی‌خبر از طلاق ما زنگ زد و گفت مگر مسلم داماد شما نیست؟ چه طور به خواستگاری دختر فلانی آمده است؟ مادربزرگم هم گفت نوه‌ام می‌خواهد سر زندگی‌اش برگردد.

 من هیچ حرفی نزدم ولی آتش انتقام از همان روز به جانم افتاد. دلیل مخالفت مسلم را فهمیدم و می‌خواستم طوری کتک بخورد که برایش درس عبرت شود. مسلم از یک سال قبل که هنوز باهم زندگی می‌کردیم، با آن دختر که هم از اقوام دور بود و هم خواهرزن همکارش، قرار ازدواج گذاشته بود و چند بار همدیگر را دیده بودند.

فردای آن شب به مسلم زنگ زدم و گفتم اگر با دیگری ازدواج کنی، خودم، تو و بچه‌ها را یک جا به آتش می‌کشم. گفت هیچ کاری نمی‌توانی بکنی.

و پس از این گفت‌وگو برای ادب کردنش نقشه کشیدی؟

بله، با زن مستأجرمان موضوع را در میان گذاشتم و شماره تلفنی برای اجرای نقشه‌ام داد. وقتی تماس گرفتم، کسی که آن طرف خط بود، خود را میثم معرفی کرد و گفت من و دوستم مرتضی 500 هزار تومان می‌گیریم که در کوچه کتکش بزنیم دست و پایش را بشکنیم.طبق محاسبه‌ام، چند روز بعد نوبت شیفت کاری عصر مسلم بود.

 نقشه‌ام را چهاردهم اسفند سال 87 عملی کردم. ساعت 2 بعد از ظهر بود و کوچه‌ای که در مسیر رفت‌وآمد همیشگی مسلم قرار داشت، خلوت بود. طبق قرار با خودرو ‌ام داخل کوچه رفتم و مقابل مسلم توقف کردم. به میثم و مرتضی که دو پسر جوان و مجرد بودند، گفته بودم ابتدا با او صحبت می‌کنم و اگر به تفاهم رسیدیم، اشاره می‌کنم تا بروید، وگرنه، دورتر می‌روم و شما او را بزنید.

چرا قبل از طلاق به فکر زندگی‌ات نبودی؟

گمان می‌کردم می‌توانم با طلاق او را بترسانم. حاضر بودم بمیرم، ولی بچه‌هایم زیر دست زن بابا نباشند. حتی به مسلم گفتم بگذار برگردم، آن وقت تو زن بگیر؛ اعتراضی نخواهم داشت. نمی‌خواستم با آن وضع زندگی دوازده ساله را رها کنم و به دیگری بسپارم. اما مسلم قبول نکرد.
خب، ادامه بده.

من سوار ماشین شدم، دورتر رفتم، ولی میثم و مرتضی را می‌دیدم. آن وقت بود که فهمیدم میثم اسلحه دارد. او با تهدید مسلم را سوار خودروشان کرد و به سمت خارج شهر رفتند. دو نفر رهگذر هم این صحنه را دیدند که من به آنان گفتم موضوع شخصی و خانوادگی است. آنان با این حرف من رفتند و حتی به خود زحمت برداشتن شماره پلاک را هم ندادند.

میثم تلفنی گفت اگر همراه‌شان نروم، او را رها می‌کنند؛ بنابراین دنبال‌شان رفتم. جاده فرعی کرهرود اراک محل خلوتی است. در آن جا، مسلم بعد از چند لحظه درگیری به میثم و مرتضی گفته بود اگر دستم به پلیس برسد، شما را معرفی می‌کنم که میثم هم با قفل فرمان به گردنش ضرب‌‌ای زد و باعث قطع نخاعش شد. ضربه بعدی را مرتضی با سنگ به گیجگاهش زد. من دیگر نتوانستم نگاه کنم و رفتم.

همان روز به مرتضی زنگ زدم که گفت ما او را بیهوش در کنار جاده رها کردیم پول را فوری به حساب بریز و دیگر اسمی از ما نبر، در غیر این صورت یا خودرو یا دختر کوچکت راکه با تو زندگی می‌کند، می‌دزدیم. می‌دانستند چه قدر بچه‌هایم را دوست دارم. حاضر بودم از زندگی خود دست بکشم، ولی بچه‌هایم را از دست ندهم.

تا چند روز پس از این اتفاق، خانواده مسلم به تمام بیمارستان‌ها سر زدند، اما پیدایش نکردند. فهمیدم که او زنده نیست، والا باید در یک بیمارستان پیدا می‌شد. 400 هزار تومان به حساب مرتضی ریختم و گفتم 100 هزار تومان را هم تا چند روز دیگر واریز می‌کنم. از روی ناراحتی و نگرانی، ماجرا را به خواهرم گفتم.

همان زمان پلیس به سراغم آمد و مرا به آگاهی بردند و گفتند خانواده شوهر سابقت به تو مظنون‌اند. من ابتدا اظهار بی‌اطلاعی کردم، یک بار هم از بازداشت به خانه برگشتم؛ ولی دوباره بازداشت شدم. من تنها مظنون بودم. ساعت سه صبح 24 اسفند بود که فهمیدم خواهرم همه ماجرا را به پلیس گفته است و مجبور شدم اعتراف کنم.

تا آن روز جسد پیدا نشده بود؟

نه، با روشن شدن هوا به آنجا رفتیم. جاده خلوت و تردد زیادی نداشت. باد و توفان یک لایه خاک روی جسد کشیده و‌ آن را پوشانده بود. بعد از دستگیری من، میثم و مرتضی هم خیلی زود دستگیر شدند.

چه حکمی برای‌تان صادر شد؟

برای میثم که ضربه قفل فرمان را زده بود، 21 سال حبس و برای مرتضی که ضربه کشنده را زده بود، 16 سال حبس و قصاص صادر شد. من هم به 21 سال حبس محکوم شدم.

بعد از این اتفاق، خانواده مسلم را دیدی؟

فقط پدر و برادرش را سه سال بعد در دادگاه کیفری دیدم. پدرشوهرم را آقاجون صدا می‌کردم. در دادگاه حرف‌هایم درباره زندگی‌مان و پشیمانیم از این اتفاق باعث گریه آقاجون و برادرشوهرم شد. من خانواده شوهرم به خصوص آقاجون را خیلی دوست داشتم؛ ولی افسوس.

بچه‌هایت را هم دیده‌ای؟

نه، خانواده مسلم حضانت‌شان رابه عهده گرفته‌اند و در این مدت 5 سال که زندانی هستم، اجازه نداده‌اند حتی یک بار صدای‌شان را بشنوم. به مادرشوهرم حق می‌دهم، بچه‌اش را از او گرفته‌ام و او هم به این صورت بچه‌های مرا از من گرفته است. من هم یک مادر هستم، دلم برای شنیدن یک لحظه صدای‌شان پر می‌زند؛ ولی نمی‌خواهم یک بار دیگر آرامش را از این خانواده بگیرم.نمی‌خواهم دل‌شان بیشتر خون شود.

چرا از اراک به تهران آمدی؟

می خواستم از هر چیز که مرا به یاد مسلم و بچه‌هایم می‌اندازد، دور باشم.
اینجا زندان بزرگی است. امکانات آموزشی زیادی دارد و می‌توانم با کار و سرگرمی سال‌های حبس را بگذرانم. از صبح تا ظهر در کلاس‌های هنری شرکت می‌کنم. در این 5 ماه روحیه‌ام بهتر شده است.

برداشت آخر:

ازدواج زودهنگام و شتابان مریم، نتیجه تلخی در پی‌داشت و مهمتر از همه این‌که در این قضیه دو کودک قربانی طلاق شدند. زنانی نظیر مریم در زندان‌ها کم‌ نیستند؛ زنانی که با اشتباهی بزرگ، فرد یا افرادی را وادار به تنبیهی خونبار کرده اند.

مرتضی منتظر لمس طناب دار بر گردنش است و میثم و مریم تمام سال‌های جوانی‌شان را در زندان خواهند گذراند. آتش سوزان داغ این جنایت موجب شده خانواده مسلم اجازه دیدار بچه ها را به این مادر ندهند. مریم نیز آتش اشتیاق دیدار فرزندان یا شنیدن صدای‌شان را در دل خاموش می‌کند تا شعله‌ور‌کننده آتش دیگری در دل اولیای دم نباشد. کاش مسلم و مریم اختلافات کوچک زندگی‌شان را به اختلافات پایدار و عمیق تبدیل نمی‌کردند.



:: موضوعات مرتبط: اخبار، حوادث، داستان، ،
:: برچسب‌ها: تک بال, حوادث, قتل, کشتن همسر, قتل همسر, قتل عمد, اعدام, اراک, طلاق, داستان واقعی,
داستان واقعی ازنامساوی ها
نوشته شده توسط مهدی در ساعت 23:52

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند.

ناظم با رنگ قرمز و چهره بر افروخته از عصبانیت فریاد کشید، بهت گفته باشم تو هیچی نمی شی، هیچی...

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت، آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید، اما سرش را پایین انداخت و رفت.

برگه ی امتحان مجتبی دست به دست معلمان چرخید و اشک و خنده با یکدیگر تلفیق شد.

امتحان ریاضی پایان سال:

سوال: یک مثال برای مجموعه ی تهي نام ببرید؟

جواب: مجموعه ی آدم های خوشبخت فامیل ما

سوال: عضو خنثی در جمع کدام است؟

جواب: حاج محمود آقا، شوهر خاله ی ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیچ تأثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند.

سوال: خاصیت تعدی در رابطه ها چیست؟

جواب: رابطه ای که موجب پینه بستن پدرم، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.

سوال: نامساوی را تعریف کنید؟

جواب: یعنی رابطه ما با آنها از ما بهتران، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.

سوال: خاصیت بخش پذیری چیست؟

جواب: همان خاصیت پولداری است آقا که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن دکترها در راه خانه می میری.

سوال: کوتاهترین فاصله بین دو نقطه چیست؟

جواب: خط فقر، که تولد لیلا خواهرم را، بلافاصله به مرگش متصل کرد.

معلم دیگر ادامه نداد برگه را تا کرد و در جیب خود گذاشت.

مجتبی که دیگر دم در حیاط مدرسه رسیده بود گفت: راست گفتید که هیچی نمی شوم .... هیچی....

بعد در مدرسه را بوسید و برای همیشه پشت در گم شد.



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی ها، داستان، ،
:: برچسب‌ها: تک بال, داستان, سرگرمی, تفریح, اخراج ازمدرسه, تکبال, امتحان ریاضی,
از دخترك كبريت فروش تا پسرك فيش فروش
نوشته شده توسط مهدی در ساعت 23:44

ياد دوران كودكي بخيرروزهايي كه داستان دخترك كبريت فروش را از مادربزرگم مي شنيدم،داستان دخترک کبریت‌فروش فقیری که در سرمای شب سال نو سعی دارد تا کبریت‌هایش را به مردم بفروشد اما کسی به او توجهی نمی‌کند

گذشت و گذشت و بسيار گذشت ، روزگاران سپري شد،علم و تكنولوژي پيشرفت كرد
  به موازات پيشرفت تكنولوژي و از سوي ديگر افزايش مشكلات اقتصادي ، مشاغل كاذب هم تغيير ماهيت دادند و به قول امروزي ها آبديت شدند.چند روز پيش با يكي از اين مشاغل كاذب آبديت شده روبرو شدم،البته اين بار نه كبريتي در كار بود و نه سرمايي...  
اينبار جاي كبريت را فيش نوبت بانكي و جاي سرما را هواي مطبوع داخل بانك گرفته بود.  
قضيه از اين قرار است كه وقتي وارد بانك شدم با صف عريض و طويلي مواجه بودم كه ابتدايش پيدا بود و انتهايش نا پيدا...  
به اطراف نگاه ميكردم تا انتهاي صف را پيدا كنم و نفري به نفرات اين صف طولاني بيفزايم كه پسر جواني به آرامي نزديك شد و زير لفظي گفت : ميخواهي كارت زودتر راه بيفتد؟با تعجب نگاهي به او كردم و گفتم چطور؟ فيش نوبت بانكي را كه تنها سه نفر به نوبتش باقي مانده بود را نشانم داد و گفت اينطور!!! فقط كمي خرج دارد!!!  
به قول معروف تازه دو هزاريم افتاد كه ماجرا از چه قرار است! گفتم خرجش چقدر است؟گفت: دو هزار تومان! لبخندي زدم و گفتم حالا نميشود به ما هزار تومان تخفيف بدهي؟ 
گفت:چرا ! اتفاقا فيش هزار توماني هم دارم! فقط نوبتش ديرتر ميرسد و ۱۵ نفري به نوبتش مانده! ۵۰۰ توماني اش هم هست كه ۲۵ نفري به نوبتش مانده!  
شم خبرنگاري ام گل ميكند و چند سوال از او ميپرسم...  
از او ميپرسم كه شغلش چيست؟ پوزخندي ميزند و ميگويد همين ديگر!!!  
ميپرسم هر روز اينجايي؟ ميگويد نه! هر روز به يكي از شعبات و يا ادارجات شلوغ مركز شهر ميروم!اينطوري كمتر جلب توجه ميكنم!  
ميگويد از صبح كه وارد بانك ميشود چد فيش ميگيرد و اين كار را به تناوب در طول روز انجام ميدهد و با طولاني شدن صف آنها را به نفرات مياني يا انتهايي صف ميفروشد...  
از درآمدش هم ميپرسم كه مبلغش را نميگويد اما ميگويد گذران امور ميكند....  
ميگويد فعلا مجرد است و فعلا دخلش به خرجش ميرسد....  
 
پس از اين همه صحبت فيشي كه دو نفر به نوبتش مانده بود سوخت ميشود،احساس گناه ميكنم و يك فيش دو هزار توماني كه پنج نفر بيشتر به نوبتش نمانده از او ميخرم...  
پس ازاين هم كه در صف مي ايستم او را از دور نظاره ميكنم ، در همان چند دقيقه چند فيش ديگر را به فروش ميرساند...  
اين هم شغل اوست ديگر!!!  

چه كسي ميداند ! شايد ما براي فرزندان و نوه هايمان به جاي قصه دخترك كبريت فروش قصه پسرك فيش فروش را تعريف كنيم... شايد...  
 



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی ها، داستان، ،
:: برچسب‌ها: تک بال, دخترک کبریت فروش, سرگرمی, داستان, پسرک فیش فروش,

صفحه قبل 1 صفحه بعد